گنجور

 
جویای تبریزی

چنان ز نکهت زلفش هوا معطر شد

که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد

مراد مرد ترقی است در مراتب عشق

اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد

بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است

کشید سرمه به چشم این بلای دیگر شد

ز سر نامهٔ دل تا دلت شود آگاه

پرید رنگ چو از چهره ام کبوتر شد

نبرد شیر فلک عار باشدش جویا

کسیکه چون تو سگ آستان حیدر شد

 
sunny dark_mode