گنجور

 
جویای تبریزی

بهر روزی دلم غمین نیست

گو کمتر باش بیش ازین نیست

کو پادشهی که در پی نام

دستش ته سنگ از نگین نیست

داد از اشکی که نیست خونین

آه از آهی که آتشین نیست

سرزندهٔ عشق همچو شمعم

داغم پنهان در آستین نیست

دارد همه جا چو آینه روی

بر لوح جبین هر که چین نیست

غیر از دل بیقرار جویا

ویرانهٔ پادشه نشین نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

آن یار گزین که خشمگین نیست

خوشبوست گلی که آتشین نیست

همچون قلم از سیاه بختی

جز گریه مرا در آستین نیست

مگذر ز قمار بوسه بازی

[...]

صائب تبریزی

بی یار بهار دلنشین نیست

این پنبه داغ یاسمین نیست

صد شکر، به دست کوته من

صد بند ز چین آستین نیست

در دامن برگ پا شکسته است

[...]

ملک‌الشعرا بهار

ای چرخ ترا اگرچه دین نیست

دستی که‌شکستنیست این نیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه