گنجور

 
جویای تبریزی

حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست

دست برداری اگر از سر خود دست دعاست

مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف

عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست

مسلک عشق بود هادی ارباب طلب

جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست

نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا

چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست

ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است

از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست

زهر قاتل به مناقش شکرناب شود

هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست

شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر

کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست

روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا

چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه