گنجور

 
جویای تبریزی

می کند چشم تو تا بیخود ز ساغر گشته است

آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است

در ره شوق تو از بس پر برون آورده است

نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است

کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است

آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است

چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش

شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است

چارهٔ سرگشتگی ها را مجوی از آسمان

چون تو جویا او هم از بیچارگی سرگشته است