گنجور

 
جویای تبریزی

دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی

اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی

دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر

خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی

آن لحظه راز داری عشقت مسلم است

کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی

پرباد نخوت است دماغت چو گردباد

دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی

جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان

خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اهلی شیرازی

با دیگران بعشوه سخن هر نفس کنی

بیچاره من که چون رسم از دور بس کنی

دانم که هست با همه جورت نظر بمن

کز من چو بگذری نظری بازپس کنی

هرگز هوس بصحبت من نیستت ولی

[...]

بابافغانی

هر گه فسانه من مجنون هوس کنی

نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی

زینسان که گوشت از صفت حسن خود پرست

مشکل بود که گوش بگفتار کس کنی

صیدم کن ای سوار مبادا نیابیم

[...]

صائب تبریزی

چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟

در آشیانه عیش به یاد قفس کنی

از خون لعل، تیشه مردان بهار کرد

زین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟

در صیدگاه عشق، هما موج می زند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه