گنجور

 
جیحون یزدی

ای لعل روان بخش تو از آب بقابه

آن آب بقا نیز بکام دل ما به

زلفین تو چون پر غرابست ولیکن

این پر غرابیست که از فر همابه

ازخوی توام بیم و بروی توام امید

آری دل عاشق همه در خوف و رجابه

مویت مکن اینگونه گره بر زبر سر

کاین رهزن دلها بود و باز رها به

ما را چو بگیسوی تو کوتاه بود دست

پس گیسوی چون دام تو مادام رسا به

مشتم همه پرسیدم شد از ساق تو آری

آن پای بدست اولی این دست به پابه

رویت بصفا ماند و خالت بحجر لیک

خالت زحجر خوشتر و رویت زصفا به

بازر طلبم وصل تو نی زور که گفتند

خویشی بخوشی انسب و سودا برضا به

تا چند بیک بوسه تراود زتو صد بخل

ترکی چو تو ای سیمبر از اهل سخابه

رخسار تو برصنع خدا پاک دلیلی است

درعهد تو چشم همه برصنع خدا به

هم ساقی ایوانی و هم ساقه میدان

معشوق چو تو کام ده کام روا به

در بردن دل زلف شبه گون تو یکتاست

هرچند که بر ماه عذار تو دو تابه

چشمان تو بیمار و لبان تو شفابخش

وین طرفه که بیماریش از عین شفا به

خط تو گیاهی است که بر ماه دمیده است

لیکن بدل انگیختن از مهرگیا به

از لب همه تا ناف ترا بوسه توان زد

لیکن سخن اینجاست که هر چیز بجا به

یاد آیدت آنشب که بمهتاب زمستی

گفتی رخ من پیش تو یا ماه سما به

گفتم که بر عارض تو ماه سما چیست

بل چهر تو از مهر بدان فر و بها به

گفتی که شبی خوشتر از امشب نبود هیچ

گفتم که شب زلف تو کز مشک ختا به

گفتی بشهابست زنوک مژه ام رم

گفتم رمش از تیر امیر است وحیا به

کهف الامنا موتمن الملک که از وی

نادیده قدر برتر و نشنیده قضا به

در گوش وی از بسکه دلیر است بهیجا

از نای طرب دبدبه کوس وغا به

بی اسب همی تاخته در کین به سر خصم

پایش بزمین اسلم و دستش بهوا به

ناورد بدو ساخته گردد نه بلشکر

کابروش زتیغ اشهر و قدش زلوا به

با حزم وی از نیزه بود خامه نکوتر

چون در برموسی که زشمشیر عصا به

با خیل امم عقده گشائی است ورا کار

هان دادگر خیل امم عقده گشا به

از خاطر او بندگی کس نشود محو

هان مالک اقلیم خداوند وفا به

ای تازه بهار چمن جان که جهانرا

لطف و غضبت از اثر صیف و شتابه

خنگ تو صبا سیر و شکوه تو جم آثار

هان مسند جم بر زبر باد صبا به

حاجات بر آری بیک ایمان زابرو

ابرو اگر این است زمحراب دعا به

هر خون که برگ ریخته در راه تو اولی

هرسر که بتن گشته براه تو فدا به

گر جرم سها در کنف رای تو پوید

از قرصه خورشید شود جرم سها به

میرا زدر شاه مرا مهر تو زد راه

چون مهر تو شد راهزن از راهنما به

دیدم امنا را و رسیدم وزرا را

امروز مهین شخص تو از بهر ثنا به

تاج الامرائی تو و تاج الشعرا من

تاج الشعرا در برتاج الامرا به

تا آنکه بامضای دل ساده پرستان

معشوق سهی قامت و خورشید لقا به

تشریف شه و عید همایون به تو فرخ

وزاین دو روان و تنت از عز وعلا به