گنجور

 
جامی

خرم آن کس که برد پی به ره هیچ کسی

تا درین ره ننهی پای به جایی نرسی

هرچه جز شستن دست هوس از حاصل خویش

باشد اینجا همه بی حاصلی و بوالهوسی

تا بری عهد به سر نسبت از آدم بگسل

عهد الله الی آدم عهدا فنسی

کم زن از وصل ریاحین نفس ای مرغ قفس

که تماشاگر بستان ز شکاف قفسی

گرچه از محمل لیلی نرسد بانگ درای

شادم از قافله او به مقام جرسی

آید از نور رخت زمزمه نارکلیم

یعلم الله که تو از شعله آن مقتبسی

نیست جز حکم تو در کشور ما حکم دگر

شغل تو روز بود شحنگی و شب عسسی

تا لب جام شد آلوده ز شهد لب تو

می زند مرغ دلم پر به هوای مگسی

زنده شد جامی از انفاس خوشت جان سخن

شاید ار نام برآری به مسیحا نفسی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
منوچهری

شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی

که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی

همه را زاد به یک دفعه، نه پیش و نه پسی

نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی

عراقی

از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی

که ندارم به جز از لطف تو فریادرسی

روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم

چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟

در سرم نیست به جز دیدن تو سودایی

[...]

مولانا

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی

می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

گر درون‌سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی؟

ای که انصافِ دلِ سوختگان می‌ندهی

خود چنین روی نبایست نمودن به کسی

روزی اندر قدمت افتم و گر سَر برود

[...]

حکیم نزاری

کس ندارم که پیامی برد از من به کسی

چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی

بر کسی شیفته ام باز من خام طمع

که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی

از منش یاد نمی آید و خود می داند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه