گنجور

 
جامی

نه نگاری که دل و جان به غمش یارکنم

عشق او هرچه کند حکم به آن کار کنم

روز من چون شود از گردش گردون شب تار

از فروغ رخ او شمع شب تار کنم

نه رفیقی که ز اخلاق پسندیده او

مرهم سینه ریش و دل افگار کنم

نه حریفی که درارد ز درم ساغر می

تا به آن کسب نشاط دل غمخوار کنم

نه ندیمی که چو دریای دلش موج زند

گوش جان را صدف لؤلوی شهوار کنم

به ازان نیست که درگوشه ویرانه خویش

پا به دامن کشم و روی به دیوار کنم

جامی آسا چو دهد وحشت تنهایی روی

مونس طبع خود از دفتر اشعار کنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظیری نیشابوری

در دشمن زنم و دوستی اظهار کنم

دست دل گیرم و دریوزه دیدار کنم

ناله نغمه سرایان چمن بی اثر است

روشی وام ز مرغان گرفتار کنم

رشته را این صنمان حبل متین می سازند

[...]

فیاض لاهیجی

کی بود دل ز می وصل تو سرشار کنم

غصه را خون کنم و در دل اغیار کنم

طفل مکتب شوم و پیش ادیب نگهت

سبق شکوة هجران تو تکرار کنم

ته بته گریة خون گشته که در دل گر هست

[...]

نورعلیشاه

وقت آن شد که دگر سر حق اظهار کنم

خرقه و سبحه بدل بابت وز نار کنم

راز عشقش که پس پرده دل هست نهان

با دف و چنگ عیان بر سربازار کنم

صوفیان را ز می صاف چشانم قدحی

[...]

ایرج میرزا

دیدم و گفتم نادیده‌اش انگار کنم

دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم

غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن

من از این یاوه سُرایی‌ها بسیار کنم

با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه