گنجور

 
جامی

چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز

در عیش و خرمی گذرانم تمام روز

چون خورهزار رشته بتاب از فروغ خویش

چشم مرا ز هر چه نه دیدار خود بدوز

بهر گزند چشم خسان برفروز رخ

همچون سپند مردمک چشمشان بسوز

با غمزه هرکه دید خم ابروی تو گفت

تیریست سینه سوز و کمانیست کینه توز

عشق از دم فسرده ندارد حرارتی

ناید به فصل دی ز هوا گرمی تموز

واقف ز عشق و حسن من و تو چو بیندم

گوید به صد شگفت که تو زنده ای هنوز

جامی به جور تافتی از راه عشق روی

ماذاک فی سریعة اهل الهوی یجوز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز

اندر طریق عشق مسلم نه‌ای هنوز

عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود

از سردی زمستان و ز گرمی تموز

در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه

[...]

وطواط

ای فخر عصر، مؤتمن دین ، امین ملک

در دل ترا ز آتش انده مباد سوز

با سور و پا سروری و تا هست روزگار

بی سور و بی سرور مبادات هیچ روز

مجروح باد سینهٔ پر کینهٔ عدوت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از وطواط
مولانا

یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز

الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز

من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع

گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز

غوغای روز بینی چون شمع مرده باش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه