بساط سبزه فکندند کوه و صحرا را
ز لاله آرزوی جام تازه شد ما را
کجاست ساقی گلرخ که رنگ لاله دهد
به بزم گل ز می لعل جام مینا را
ازان میی که فروغش اگر رسد به سهیل
عقیق ناب کند سبحه ثریا را
به طرف باغ نه امروز بزم عیش که هست
ترانه های عجب بلبلان شیدا را
می مروق و فصل بهار و صوت هزار
کجا به توبه شود میل طبع دانا را
دماغ عقل ز فکر زمانه سوداییست
پیاله ای دو سه درده علاج سودا را
به باده وقت خود امروز صرف کن جامی
گذار با کرم دوست کار فردا را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به وصف زیباییهای فصل بهار و خوشیهای زندگی میپردازد. او از سبزهها و گلها صحبت میکند و آرزوی شراب و بزم را دارد. از ساقی (مهماندار) میخواهد که برای او شراب گلرخی بیاورد و با آن لحظات خوشی را رقم بزند. شاعر به زیبایی و جذابیتهای بهار اشاره میکند و درباره لذتهای آن زمان صحبت میکند. همچنین، بر این نکته تأکید دارد که باید از لحظهها استفاده کرد و به جای فکر کردن به آینده، در حال زندگی کرد و از دوستیها و بادهنوشیها بهره برد.
هوش مصنوعی: در دشت و کوه، سفرهی سبزه و گل لالهای گستردهاند و آرزوی ما باز کردن جامی تازه و پر از شادی است.
هوش مصنوعی: کجاست آن ساقی با زیبایی گل که بزم گل را با رنگ لاله زینت ببخشد و می لعل را در جامی از مینا سرو کند؟
هوش مصنوعی: از آن شرابی که اگر نورش به ستاره سهیل برسد، میتواند دانههای عقیق را به رنگ و زیبایی ستاره ثریا درآورد.
هوش مصنوعی: امروز به باغ نروید و خوشی و بزم را فراموش کنید، زیرا اینجا صدای زیبای بلبلان عاشق به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که در فصل بهار و در حال نوشیدن شراب و شنیدن صدای هزاران پرنده، نمیتوان به راحتی از تمایلات طبیعی و خوشیهای زندگی دل کند و به توبه و خودسازی پرداخت. در واقع، زیبایی و لذتهای زندگی باعث میشود که انسان کمتر به فکر اصلاح خود و ترک گناهان باشد.
هوش مصنوعی: عقل انسان به خاطر اندیشههای پیچیده و نگرانیهای دنیای امروز، در وضعیت ناآرامی قرار دارد. اما هر چند که این دردها وجود دارند، میتوان با چند جرعه نوشیدنی آنها را تسکین داد.
هوش مصنوعی: امروز را با لذت و نوشیدن شراب بگذران و زمان را صرف کن، زیرا فردا را باید به مهربانی دوست بسپاری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری
به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را
مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان
ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا
بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست
[...]
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
[...]
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش
بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
[...]
به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
[...]
زمانه حله نو بست روی صحرا را
کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن
چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.