گنجور

 
جامی

من آواره را گر دل به جای خویشتن بودی

کجا زین گونه رسوا گشته هر انجمن بودی

نهادی بر گلوی صید تیغ و من به صد حسرت

همی مردم چه بودی گر به جای صید من بودی

مرا شد کوه غم جان وز غمت جان می کنم اکنون

به ملک عشق بایستی که نامم کوهکن بودی

ز خاموشی برآمد جان و در دل صد سخن پنهان

چه بودی گر مرا پیشت مجال یک سخن بودی

اگر بوی تو بگذشتی به گورستان مشتاقان

ز شوق آن چو لاله چاکهاشان در کفن بودی

گرم بر دل نبودی داغها از لاله رخساری

مرا چون دیگران هم ذوق گلگشت چمن بودی

ز صبر و هوش و عقل و دین سپاه انگیختی جامی

اگر نه عشق خونریز تو شاه صف شکن بودی