گنجور

 
جامی

گهی در دل گهی در دیده باشی

دلم را خون کنی وز دیده پاشی

ز لوح خاطرم نقش بتان را

تراشیدی خوشا این بت تراشی

خریدار تو زان رو شد جهانی

که چون یوسف به خوبی گشته فاشی

چو چنگ از دست تو زان می خروشم

که چون چنگم رگ جان می خراشی

چه می پرسی که جامی عاشق کیست

چه گویم من تو هم دانسته باشی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

تو ازفرغول باید دور باشی

شوی دنبال کار و جان خراشی

نظامی

از آن ترسم که فردا رخ خراشی

که چون من عاشقی را کشته باشی

کمال‌الدین اسماعیل

ایا حرّی که دستت گاه بخشش

چو ابر بهمنست از سیم پاشی

شکاری کرده ام امروز زیبا

چنان کز سیم سروی بر تراشی

ولیک از شرم رویم می نماید

[...]

قاسم انوار

زمانی یار شو، گر یار باشی

اگر با ما نباشی با که باشی؟

دلم را از تو دوری نیست ممکن

که جان را خواجه ای و خواجه تاشی

چو مردان با معاد خویش رفتند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه