گنجور

 
جامی

خوش آن دو یار که دل صاف کرده چون شیشه

به هم خورند می لعل از آبگون شیشه

ز رشک لعل تو هر خون که خورده بود اکنون

به همدمی قدح می دهد برون شیشه

به سجده درت از دیده ریخت خون دلم

بلی شراب بریزد چو شد نگون شیشه

دلم خیال تو را جای شد ز عشوه عشق

چنانکه جای پری گردد از فسون شیشه

دل مرا به ملامت میازما که کسی

به سنگ خاره نکرده ست آزمون شیشه

به جای باده پر آب حیات شد هرگه

خیال لعل تو آورد در درون شیشه

تمام شد می ازان لب فسانه گو جامی

که موج دیده ما پر کند ز خون شیشه