گنجور

 
جامی

ای سر زلف تو گره بر گره

در دل ما صد گره از هر گره

کار فرو بسته ما را بود

با سر زلف تو برابر گره

قد من و رشته جان از غمت

هست یکی حلقه و دیگر گره

می نهد از عارض و زلفت صبا

بر سمن از غالیه تر گره

طره شمشاد بود کالت

بسته به بالای صنوبر گره

آن نه حباب است که بی لعل تو

باده شود در دل ساغر گره

گفته جامی ز سر زلف تو

رشته سحر است سراسر گره