گنجور

 
جامی

چرخ اخضر کز دو چشم خاست موج خون در او

شیشه سبز است و اشکم باده گلگون در او

شد جهان از اشک من دریا و می ترسم شود

غرقه از بار دل من زورق گردون در او

جا درون دل گرفتی چاکش از پیکان بدوز

تا نیابد ره خیال غیری از بیرون در او

رشته جان گر ز زلفت نگسلد چندین مپیچ

جان من گو باش یک تار دگر افزون در او

عشق تو هوشم ز دل بربود ترک عشوه ده

باده مست افتاد و مردافکن مریز افیون در او

روی مجنون بود در لیلی ولی زد بحر عشق

عاقبت موجی که گم شد لیلی و مجنون در او

مخزن سلطان عشق آمد دل جامی و نیست

جز خیال لعل جانان گوهری مخزون در او