گنجور

 
جامی

ای فلک تا کی دل و جان خرابی سوختن

ذره ای را در فراق آفتابی سوختن

گر شود خورشید رویت را همه عالم حجاب

از دل گرمم به هر آهی حجابی سوختن

صد سلامت بیش گفتم یکره آن لب رنجه کن

چندم آخر در تمنای جوابی سوختن

عشرتی باشد به بزم شمع رخساری چو تو

گه به نازی مردن و گاه از عتابی سوختن

دل به خورشید جهان تابی گرو کن تا به کی

همچو پروانه ز شمع خانه تابی سوختن

از جنون عشقت آمد شیوه ارباب علم

دفتری بر باد دادن یا کتابی سوختن

سوخت جامی را دل و رحمی نکرد آن مست ناز

مست را آخر چه باک است از کبابی سوختن