گنجور

 
جامی

هر بامداد کان مه راند سواره بیرون

آید ز شهر خلقی بهر نظاره بیرون

اشکم به خون بدل شد خون هم نماند وین دم

می اوفتد ز دیده دل پاره پاره بیرون

شد آتشین دل من صد پاره و آید اکنون

با دود آه یک یک همچون شراره بیرون

پیش رخت بتان را نبود مجال جلوه

تا آفتاب باشد ناید ستاره بیرون

درد دل حزین را با کوه اگر بگویم

آید صدای ناله از سنگ خاره بیرون

ناچار باشد ای دل بیچارگی کشیدن

زینسان که رفت ما را از دست چاره بیرون

می کرد دی شماره خیل سگان خود را

واحسرتا که جامی بود از شماره بیرون