گنجور

 
جامی

مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه است این

سر من خاک ره او اگر آن کج کله است این

همه حسن است و ملاحت همه لطف است و صباحت

نه بت چارده ساله که مه چارده است این

شده بر هر سر راهش سپهی جمع ز خوبان

بشکن گو سپه شه که شه صد سپه است این

نه مرا بستر لعل است شب اندر ته پهلو

که ز خون مژه بسته جگر ته به ته است این

چو شب از محنت فرقت اگرم روز سیه شد

نکنم ناله ازان مه که ز بخت سیه است این

من و ویرانه محنت که به شبهای جدایی

دل خو کرده به غم را شده آرامگه است این

به رهت پست فتاده ست سر جامی بیدل

قدمی رنجه کن آخر نه کم از خاک ره است این