گنجور

 
جامی

چه حسن است این که گر هر دم رخت را صد نظر بینم

هنوزم آرزو باشد که یک بار دگر بینم

چنین شوقی که من دارم چه تسکین یابد ار ناگه

برون آیی و چون عمر عزیزت در گذر بینم

مگو در ماه و خور بین الله الله چون بود ممکن

که تو پیش نظر باشی و من در ماه و خور بینم

به تاریکی هجرانم مکش ای غم دمی دیگر

بود کز پرتو رخسارش این شب را سحر بینم

چو محرومم ز دیدارش به کوی او روم باری

زمانی بهر خرسندی در آن دیوار و در بینم

سر بالین ندارم لیکن از بخت اینقدر خواهم

که وقت جان سپردن آستانش زیر سر بینم

به کنج محنت و اندوه جامی جان دهد آخر

چنین کز درد هجران هر زمان حالش بتر بینم