گنجور

 
جامی

ما نه آن قومیم کز بار کسی گردن کشیم

ور خسی در راه ما خاری نهد دامن کشیم

می کشیم از تیر خوبان دردی درد آن چنان

کز کف روشن جبینان باده روشن کشیم

توسن کین هر که انگیزد به قصد جان ما

ما ز مهرش نقد جان زیر سم توسن کشیم

هر که خواهد بهر ما دوزد ز محنت خلعتی

ریسمان از رشته جانهاش در سوزن کشیم

نیستیم اصحاب عشرت تا چو سبزه هر صباح

مفرش دیبای زنگاری سوی گلشن کشیم

چون شب سنجابگون آید ته پهلوی خویش

بستر سنجابی از خاکستر گلخن کشیم

دوستان از سرکشی با ما اگر دشمن شوند

جامی آن بهتر که ما سر در ره دشمن کشیم