گنجور

 
جامی

هر شبی کز ماه مهرافروز خود یاد آورم

از فغان و ناله شهری را به فریاد آورم

شیوه شیرین اگر این ست کان بدخوی راست

در جهان من نیز روزی رسم فرهاد آورم

من چو نتوانم کز اول مرغ دل دارم نگاه

کی توانم کین زمان از دام صیاد آورم

بنده آن قامتم چون آب ازان گر در چمن

سر دهندم ره به پای سرو آزاد آورم

خانه ام بی او غم آباد است وای من چو شب

از در او رو به کنج این غم آباد آورم

خواهم از حسنت بگویم آشکارا نکته ای

مایه عشرت سوی دلهای ناشاد آورم

باز گوید غیرت عشقم که جامی لب ببند

ورنه بر جانت ز غم صد تیغ بی داد آورم