گنجور

 
جامی

هر دم ار تیرت فتادی بر دلم

صد در رحمت گشادی بر دلم

چون فروغ آفتاب از هر دری

پرتو رویت فتادی بر دلم

سر حسنت را که بودی آینه

گر نه خود را جلوه دادی بر دلم

دل به فریاد آمدی از دست تو

گر نه تو دستی نهادی بر دلم

سینه از غم چاک شد خیز ای رقیب

تا خورد یک لحظه بادی بر دلم

دیده عمدا بستم از خوبان ولی

نیست چندان اعتمادی بر دلم

تا مراد من چو جامی یاد توست

شد فرامش هر مرادی بر دلم