گنجور

 
جامی

نادیده رخت عمری سودای تو ورزیدم

فارغ ز تو چون باشم اکنون که رخت دیدم

تا ساخت مرا در دل مهر رخ تو منزل

دل از همه برکندم مهر از همه ببریدم

هر جا که به بزم می برخاست نوای نی

دمساز شدم با وی وز شوق تو نالیدم

هر خار غمی کز دل خواهم کشم ای گلرخ

زان خار کنم سوزن کز خاک درت چیدم

از ضعف شدم مویی نگذشت دمی بر من

کز آتش عشق تو بر خویش نپیچیدم

تو کعبه مقصودی عیبی نبود بر من

گر رو به تو آوردم یا گرد تو گردیدم

ذوقی دگر است این بار اشعار تو را جامی

هرگز ز نی کلکت این زمزمه نشنیدم