گنجور

 
جامی

با تو یک دم بخت من همدم نمی سازد مرا

در حریم وصل تو محرم نمی سازد مرا

با غم مهجوری و اندیشه دوری خوشم

خاطر شاد و دل خرم نمی سازد مرا

دیگران را شاد دار ای جان به وصل خود که من

عاشق غمخواره ام جز غم نمی سازد مرا

خواهم اندر عالمی دیگر ز هجرت خانه ساخت

دیگر آب و خاک این عالم نمی سازد مرا

بهر تسکین دل افگار من مسکین طبیب

ساخت صد مرهم ولی مرهم نمی سازد مرا

نیست سوز عشق را جز صبر چیزی سازگار

آزمودم بارها آن هم نمی سازد مرا

هر نفس جامی مدم بر من فسون عافیت

با بلا خو کرده ام این دم نمی سازد مرا