گنجور

 
جامی

کی کنم با کان گوهر درج لعلت را عوض

لعل تو مقصود بالذات است و جوهر بالعرض

نیست مردن آنکه افتد غرقه خون صید تو

بلکه مسکین می دهد تیر تو را جان در عوض

تن مریض شوق تیغ توست بگذر بر سرش

چون به دست توست جان من علاج این مرض

گفته ای خواهم اسیری را نشان تیر ساخت

زین سخن امید می دارم که من باشم غرض

عشق تو آمد بلا آرام من در عشق صبر

لا لبلواک انقطاع لا لصبری منقرض

می کنم عض انامل بی لب نوشین تو

نیست زان حلوا انامل را نصیبی غیر عض

نیست بی جوهر عرض را جامی امکان وجود

لعل جانان جوهر آمد جان مشتاقان عرض