گنجور

 
جامی

زان همی ریزم سرشک لاله رنگ خویش را

تا ز خون دیگران شویی خدنگ خویش را

می چنین گلبوی و گلرنگ است یا گل پیش تو

شست در آب از خجالت بوی و رنگ خویش را

می گدازم همچو زر در بوته بس کز آه گرم

می فروزم کلبه تاریک و تنگ خویش را

سیم را در سنگ باشد جا تو چون جا کرده ای

در بر سیمین دل سخت چو سنگ خویش را

ساختی قدم چو چنگ آن طره از دستم مکش

بهر تاری بینوا مپسند چنگ خویش را

زود رفت و دیر آمد صبر ای دل یاد کن

آن حریف دیر صلح زود جنگ خویش را

عشق رسوایی ست جامی یا به خوبان دل مده

یا به کلی یک طرف نه نام و ننگ خویش را