گنجور

 
جامی

کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش

ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش

زاهد که جا به گوشه محراب می کند

گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش

حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن

از پرده های دیده من زیر پای خویش

کوته فتاد رشته عمرم خدای را

یک تار مو ببخش ز زلف دو تای خویش

دور از رخ تو ماند دلم بی سرود عیش

بلبل چو گل ندید فتاد از نوای خویش

از خویش و آشنا همه بیگانه گشته ام

تا دیده ام سگان تو را آشنای خویش

تو پادشاه حسنی و جامی گدای تو

ای پادشاه مرحمتی بر گدای خویش