گنجور

 
جامی

دل من که بس مبتلا بینمش

ازان شوخ در صد بلا بینمش

دل از وی نگه داشتن مشکل است

که شکلی عجب دلربا بینمش

رقیبانم از وی جدا ساختند

خدایا کز ایشان جدا بینمش

شب تیره هر کس به فکری و من

در آن غم که فردا کجا بینمش

خوش آن مه که یک ذره خرسندیم

نباشد اگر سالها بینمش

به ره چند سایم رخ آیا بود

که روزی بر آن پشت پا بینمش

ازان گشت بیگانه جامی ز خویش

که با درد عشق آشنا بینمش

 
sunny dark_mode