گنجور

 
جامی

آن لاله رخ که باشد از داغ ما فراغش

از دیده رفت لیکن بر سینه ماند داغش

سروی به تازگی بود از باغ لطف رسته

زد سیل قهر موجی کند از حریم باغش

خرم گلی به بستان بشکفت بعد عمری

نادیده سیر بلبل تاراج کرد زاغش

آن را که این شمامه دوران رباید از کف

مشکل که هیچ عطری مشکین کند دماغش

زان گمشده ندانم با من نشان که گوید

جایی نرفت کز کس کردن توان سراغش

دل را ره برون شد کی باشد از شب غم

کز باد بی نیازی بی نور شد چراغش

اینسان که شغل هجران شد رنج بخش جامی

کی خواب راحت آید بر بستر فراغش