گنجور

 
جامی

لله الحمد که بعد از سفر دور و دراز

می کنم بار دگر دیده به دیدار تو باز

مژه بر هم نزنم پیش تو آری نه خوش است

که تو را چهره بود باز و مرا دیده فراز

تا شد از عشق تو سررشته کارم روشن

همچو شمعم هنری نیست به جز سوز و گداز

با وجود خم ابروی توام می خواند

زاهد بی خبر از عشق به محراب نماز

لیک در شرح وفا نیست نمازی به ازین

که نهم روی ادب پیش تو بر خاک نیاز

پی به توحید برد از الف قامت تو

هر که ادراک حقیقت کند از حرف مجاز

جامی از شوق مقام تو نوایی که زند

بهر عشاق رهی راست بود سوی حجاز