گنجور

 
جامی

چو نی از ناله بیشم قصه هجران فرو ریزد

دلم گردد ز غم خون خونم از مژگان فرو ریزد

ملایک بس که می گریند شبها از فغان من

عجب نبود که چون ابر از فلک باران فرو ریزد

ز بس دامنکشان بر کشتگان خود گذشت آن گل

اگر دامن فشارد خونش از دامان فرو ریزد

چنان پر شد مرا سینه ز پیکان های آن بدخو

که گر تیغش در او چاک افکند پیکان فرو ریزد

هجوم عشق او بر جانم از هر سو بدان ماند

که بر خوان گدایی موکب سلطان فرو ریزد

چه زلف است آن که گر بادش بجنباند ز هر حلقه

هزاران دل فرو بارد هزاران جان فرو ریزد

ز چشم اشک ریزم گر نویسد نکته ای جامی

ز نوک کلک او صد گوهر غلطان فرو ریزد