گنجور

 
جامی

رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را

یا طاقتی و صبری این پیر ناتوان را

بختم جوان و عقلم پیر است لیک عشقش

آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را

گر زرد شد گیاهی در خشکسال هجران

پژمردگی مبادا آن تازه ارغوان را

خون می رود ز چشمم آن بخت کو که بینم

سروی نشسته بر لب این چشمه روان را

زاهد به کنج محراب آورده روی طاعت

عاشق گرفته قبله آن طاق ابروان را

محمل مبند امروز ای ساربان جانان

کز آب چشم ما شد ره بسته کاروان را

جامی ز عشق خوبان گر گفت توبه کردم

این نکته بشنو از من زنهار مشنو آن را