گنجور

 
جامی

نشکسته دلی ز هجر کی از دیده خون رود

از شیشه تا درست بود باده چون رود

از کشتگان به کوی تو شد سیل خون روان

مپسند بیش ازین که به کوی تو خون رود

هرگه ز زلف سلسله بر طرف رخ نهی

بس عقل ذوفنون که به قید جنون رود

آن گرمرو به عشق سزد کز کمال شوق

پروانه وش به آتش سوزان درون رود

ماند به سنگ در اثر آه کوهکن

گر خود نشان تیشه اش از بیستون رود

طفلان ره نشسته به امید جوی شیر

عارف به جست و جوی می لاله گون رود

جامی حدیث شوق لبش گفت عاقبت

آری چو جام پر شود از سر برون رود