گنجور

 
جامی

چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید

به همراهی او صد کاروان جان برون آید

ندارد هیچ کس تاب وداع او بگوییدش

که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید

مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بی دل

نشاید کاروانی را که در باران برون آید

چو گریم بر گرفتاران دل سیل بلا گردد

مرا هر قطره خون کز دیده گریان برون آید

ز سینه با خیالش رفت جان آری گه رفتن

خوش است از صاحب خانه که با مهمان برون آید

من بی دل چو از شوق خط و رخسار او میرم

ز خاکم جای سبزه لاله و ریحان برون آید

نداند جز فغان جامی زبانش چون جرس گویی

برای آن بود کز وی همین افغان برون آید