گنجور

 
جامی

شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت

ویرانه ما روشنی از پرتو مه داشت

دل داشت در آن زلف سیه خانه ازین پیش

آن بخت کجا شد که دل خانه سیه داشت

سیل مژه بربود مرا همچو خس از جای

خود را نتوانم دگر از گریه نگه داشت

دی جلوه کنان می شدی اندر صف خوبان

با حشمت و جاهی که نه سلطان نه سپه داشت

طرفه کله از ناز شکستی و جهانی

از هر طرفی چشم بر آن طرف کله داشت

افتاد مرا با تو همان قصه که مردم

گویند فلان گلخنی اندیشه شه داشت

جامی که به شمشیر ستم ریختیش خون

جز دعوی عشق تو ندانم چه گنه داشت