گنجور

 
جامی

دوش بر یاد تو چشمم دم به دم خون می‌گریست

سوز من می‌دید شمع و از من افزون می‌گریست

گریه تلخ صراحی نیز بی‌چیزی نبود

غالبا از شوق آن لب‌های میگون می‌گریست

صبحدم یارب کواکب بود ریزان از سپهر

یا نه بر درد دل من چشم گردون می‌گریست

چون فسونگر دید درد من برید از من امید

ورنه بی‌موجب چرا هنگام افسون می‌گریست

آن نه باران بود گرد کوی لیلی هر بهار

روزگار سنگدل بر حال مجنون می‌گریست

وان روان تا منزل شیرین نه جوی شیر بود

بلکه بر فرهاد مسکین کوه و هامون می‌گریست

شد چنان جامی ضعیف از محنت هجران که دوش

سیل اشک از خانه می‌بردش برون چون می‌گریست