گنجور

 
جامی

ما امید از دوست ببریدیم و رفت

هجر را بر وصل بگزیدیم و رفت

داغ بی یاری و درد بیدلی

آن همه بر خود پسندیدیم و رفت

شب همه شب گه به پهلو گه به سر

گرد کوی دوست گردیدیم و رفت

دستبوس دوست بر نامد ز دست

پاسبان را پای بوسیدیم و رفت

چون ندیدم آب روی خویش را

روی خود بر خاک مالیدیم و رفت

دولت دیدار چون روزی نشد

آن در و دیوار را دیدیم و رفت

شد گریبانگیر جامی درد عشق

دامن از وی نیز درچیدیم و رفت