دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت
عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت
نیست میل بزم وصل از کلبه هجرم که چغذ
کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت
یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر
تا ازان ابرو کمان با زخم پیکان خو گرفت
قامتم چوگان سرم گوی است در میدان عشق
تا سوار شوخ من با گوی و چوگان خو گرفت
بی رخ لیلی مخوان مجنون حیران را به حی
زانکه آن سرگشته با کوه و بیابان خو گرفت
غرقه در خون دلم از چشم نمناکم چه باک
فکر باران کی کند آن کو به طوفان خو گرفت
همچو جامی درد سر بیند ز بالین حریر
هر که را سر بر درت با سنگ دربان خو گرفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این ابیات از درد و عشق سخن میگوید. او اشاره میکند که دلش پس از مدتی به دیدار معشوق عادت کرده و زندگی را با غم جدایی میگذراند. او از میل به وصال صحبت میکند، اما در کلبهی هجرانش، تمایل به بزم وصل ندارد. یاد معشوق برای او چون تیر بر دلش اثر میگذارد و او در میدان عشق مانند گویی است که تحت تأثیر سوار شوخ قرار گرفته است. شاعر همچنین به حال مجنون اشاره میکند که در جستجوی لیلی، به بیابان و کوه عادت کرده است. او از غم و درد سخن میگوید و بیان میکند که در عشق و جدایی، به حقیقت تلخی خو گرفته است. در نهایت، او تصویر جامی را به تصویر میکشد که به تنهایی در بستر حریر دردی را تحمل میکند.
هوش مصنوعی: دل که مدتی با دیدن محبوب عادت کرده بود، سالها رنج کشید تا با درد جدایی هم سازگار شود.
هوش مصنوعی: در دل من اشتیاقی برای جشن وصال وجود ندارد؛ زیرا چون به ویرانی عادت کردهام، دیگر چغد (پرندهای با صدای زیبا) به سمت خانهای آباد پرواز نمیکند.
هوش مصنوعی: یاد تو بر دل من مانند دارویی میباشد که به شدت سخت است. من از وقتی که تیر نگاهت را تحمل کردهام، به این درد عادت کردهام.
هوش مصنوعی: در میدان عشق، من همچون یک نگهبان هستم و عشق من مانند گوی در دستان سوار خوشچهرهای قرار دارد که به راحتی با آن بازی میکند و از آن لذت میبرد.
هوش مصنوعی: هرگز دیوانه را به نام لیلی نخوان، زیرا او با وجود سرگشتیاش، به تنها بودن در کوهها و بیابانها عادت کرده است.
هوش مصنوعی: دل من از اشک چشمم غرق در خون شده است، اما چه اهمیتی دارد؟ کسی که به طوفان عادت کرده نمیتواند به فکر بارش باران باشد.
هوش مصنوعی: هر کس که عادت کند به انتظار و رسیدن به تو، مانند کسی است که دردی را تحمل میکند؛ او مانند جامی میبیند که از بالای یک تخت حریر میافتد و دردسرهایش را احساس میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
روزگاری شد که دل با داغ هجران خو گرفت
از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت
مشکل است آزاد بودن، دل که با دلبر نشست
مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست، گفت
[...]
یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت
یک تبسم کرد و سر با ترک سامان خوگرفت
آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی
ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.