گنجور

 
جامی

دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت

عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت

نیست میل بزم وصل از کلبه هجرم که چغذ

کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت

یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر

تا ازان ابرو کمان با زخم پیکان خو گرفت

قامتم چوگان سرم گوی است در میدان عشق

تا سوار شوخ من با گوی و چوگان خو گرفت

بی رخ لیلی مخوان مجنون حیران را به حی

زانکه آن سرگشته با کوه و بیابان خو گرفت

غرقه در خون دلم از چشم نمناکم چه باک

فکر باران کی کند آن کو به طوفان خو گرفت

همچو جامی درد سر بیند ز بالین حریر

هر که را سر بر درت با سنگ دربان خو گرفت