گنجور

 
جامی

باده تا چاشنیی زان لب چون نوش گرفت

آتش از رشک به جان من مدهوش گرفت

همت من که فلک غاشیه اش داشت به دوش

عاقبت غاشیه عشق تو بر دوش گرفت

لاف با لطف بناگوش تو چون سیم زده ست

زر پی عذر چرا حلقه شد و گوش گرفت

دوش تا صبحدم از یاد تو بی خود بودم

امشبم باز همان بی خودی دوش گرفت

خواهم از رشک قبا جامه جان چاک زدن

که چرا قد تو را تنگ در آغوش گرفت

عشقت از درد سر هوش و خرد بود به تنگ

دل من ترک خرد کرد و کم هوش گرفت

جامی از ظلم تو ای ماه سپاهی خواهد

دامن شاه عطاپاش خطاپوش گرفت