گنجور

 
جامی

گرچه خلقی ز تو در دام بلا افتاده ست

هیچ کس را نه فتاد آنچه مرا افتاده ست

دلم از جا تنم از پای فتاده ست ببین

که مرا در غم عشق تو چها افتاده ست

همه جا برق جمال تو درخشید ولی

شعله آن همه در خرمن ما افتاده ست

هر کجا در چمن از شوق تو آهی زده ایم

بال و پر سوخته مرغی ز هوا افتاده ست

زخم تو بر دگران آمده من مرده ز رشک

ای عجب تیر کجا صید کجا افتاده ست

حال چاک جگر ریش چه داند شوخی

کش همین چاک به دامان قبا افتاده ست

گفته ای جامی محنت زده بی ما چون است

چون بود حال کسی کز تو جدا افتاده ست