گنجور

 
جامی

تا عشق توام زبون گرفته ست

دل قاعده جنون گرفته ست

چون لاله مرا ز داغ عشقت

آتش به همه درون گرفته ست

گل را ز بنفشه نیست آن حسن

کز خط رخ تو کنون گرفته ست

از شحنه روزگار ما را

لعل تو خطی به خون گرفته ست

در دور لب تو ساقی بزم

دست از می لاله گون گرفته ست

زانسان که بود سکون الف را

در دل قد تو سکون گرفته ست

تا روی تو خط فزود جامی

از مهر و مهش فزون گرفته ست