گنجور

 
جامی

درویش را سرا سر کوی فنا بس است

ترک متاع و خانه متاع سرا بس است

گو هرگزم ز فرش منقش مباش رنگ

پهلو منقش از اثر بوریا بس است

گر خازن حرم نزند نعره درای

از اشتران قافله بانگ درا بس است

نتوان نشستن از تک و پو در طریق عشق

آن را که باد پا ندهد دست پا بس است

گر روی زرد ما نشد از جام عیش سرخ

زخم کبود سیلی غم بر قفا بس است

عمر حریص در طلب کیمیا گذشت

ما را قبول اهل نظر کیمیا بس است

جامی به ملک و مال چو هر سفله دل مبند

کنج فراغ و گنج قناعت تو را بس است