گنجور

 
جامی

ای صبا گر یاد مهجوران ناشادش دهی

از من بیدل طفیل دیگران یادش دهی

جوی اشک من روان زان قامت است ای باغبان

کاش یکدم سر به پای سرو آزادش دهی

غمزه تیز و دل سختش پی قتلم بس است

تا به کی در کف رقیبا تیغ پولادش دهی

داد می خواهد دلم از ظلم هجر ای شاه حسن

شوکت شاهی فزون بادت اگر دادش دهی

آستان قصر شیرین را میارای ای فلک

جز بدان سنگی که رنگ از خون فرهادش دهی

گر کند در سینه من صبر جا محکم چو کوه

یک فسون بر من دمی چون کاه بر بادش دهی

از فرامشکاریت جامی به فریاد است کاش

گه گهی یادش کنی تسکین فریادش دهی