گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

یک شهر همیکنند فریاد و نفیر

در مانده بدست زلف آن کافر اسیر

ای دل اگر از سنگ نئی پند پذیر

وی دیده اگر کور نئی عبرت گیر

 
sunny dark_mode