جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

یک شهر همیکنند فریاد و نفیر

در مانده بدست زلف آن کافر اسیر

ای دل اگر از سنگ نئی پند پذیر

وی دیده اگر کور نئی عبرت گیر