گنجور

 
جلال عضد

شب چو به سر رفت و آفتاب برآمد

بخت سرآسیمه ام ز خواب برآمد

مه چو نهان شد درآمد از در من دوست

ماه فرو رفت و آفتاب برآمد

طرّه عنبرشکن به دست صبا داد

جمله جهان بوی مشک ناب برآمد

باد صبا در ربود سنبلش از گل

پرتو خورشید از سحاب برآمد

گل نشنیدم که از بنفشه تتق بست

ماه ندیدم که با نقاب برآمد

مردم چشمم ز بس که اشک ببارید

از مژه ام خون به جای آب برآمد

غمزه برآشفت چون لبش بگزیدم

فتنه نگر، باز کز شراب برآمد

عمر چو می شد مرا به دست دلش داد

پای به سنگش ز بس شتاب برآمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode