گنجور

 
جلال عضد

تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد

گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد

از دم من چو دم صبح شود آتش بار

هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد

گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب

باد همواره بر اطراف گلستان گذرد

عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف

آه از آن لحظه که آن سرو خرامان گذرد

بستان سلسله یک بار ز دستم تا چند

در غم زلف توام عمر پریشان گذرد

بگذرد بر من و چشمم متحیّر در پیش

خود چه گویم که چه ها بر من حیران گذرد

گر من از صبر هزاران سپر آرم در پیش

ناوک غمزه او آید و از جان گذرد

تا کیَم آتش دل شعله برآرد از جیب

و آب دیده رود و سیل ز دامان گذرد

از شب هجر پدیدار شود صبح جلال

بر سر دلشده هر مشکلی آسان گذرد