گنجور

 
جلال عضد

آن چه مشک است که در طرّه پرچین دارد

وان چه حسن است که در طرّه مشکین دارد

همچو خورشید ز دورش نتوان دید از آنک

که چو خورشید به تنها شدن آیین دارد

گرنه او را هوس قصد من مسکین است

سر چرا با من دل سوخته سنگین دارد

چون به بالین من آید همه عالم گویند

کاین گدا بین که چنان شمع به بالین دارد

آفتاب از کف پایت همه جا سرمه کشید

زان سبب نور تو در چشم جهان بین دارد

بگذرد بر من و رحمت نکند بر حالم

همه دانند که قصد من مسکین دارد

تا به آخر نفس از دل نرود نقش رخت

زان که داغ نظر دور نخستین دارد

عالمی شد همه شوریده او چون فرهاد

تا چه شور است که در شکر شیرین دارد

با دل و دین به سر کوی بلا رفت جلال

وین زمان در غم او نه دل و نه دین دارد