گنجور

 
جلال عضد

درد ما دوری درمان برنتابد بیش ازین

پشت طاقت بار هجران بر نتابد بیش ازین

هیچ زلفی بار دلها برنگیرد بیش از آن

هیچ جانی درد جانان بر نتابد بیش ازین

من که وصلش رانده ام در هجر تا کی داردم

سلطنت ورزیده زندان برنتابد بیش ازین

هر که عمری رانده باشد کامی اندر دولتی

محنت حال پریشان برنتابد بیش ازین

ما به بویی از نسیم زلف جانان مانده ایم

هستی ما منّت جان برنتابد بیش ازین

من همی بارم سرشک و عقل می گوید مکن

عالم از خاک است و طوفان برنتابد بیش ازین

دود هم روزی برآید از گریبان جلال

کآتش اندر زیردامان بر نتابد بیش ازین