گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای که هستم من مهجور ز جانت مشتاق

من نه تنها، که شده جمله جهانت مشتاق

سرو با این همه سرسبزی و رعنایی او

به قد و قامت چون سرو روانت مشتاق

نه که مشتاق منم بر قد چون نارونت

گشت از جان و روان سرو روانت مشتاق

تشنه بر آب روان بین تو که چون مشتاقست

دل غمدیده ی ما هست چنانت مشتاق

تن چون مورد ضعیفم که چو مو شد ز غمت

همچو مویت شده بر موی میانت مشتاق

چون سکندر دل شوریده ی سرگردانم

گشته بر چشمه ی حیوان دهانت مشتاق

گل خوش بوی که مشهور به رنگست و به بوی

شده بر روی دلارا چو روانت مشتاق